رنگ و وارنگه اینجا

ناخنک بزن. وبلاگم خوشمزه است

رنگ و وارنگه اینجا

ناخنک بزن. وبلاگم خوشمزه است

شرط بندی

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد .
پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست آیا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !
مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد : بیست هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت ده صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت ده صبح برنامه ای برایش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت .
پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .
مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .
وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد .
پیرزن پاسخ داد : من با این مرد سر یکصد هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند !

زاغ و روباه...

 
زاغکی قالب پنیری دید
از همان پاستوریزه‌های سفید!.
پس به دندان گرفت و پر وا کرد،
روی شاخ چنار مأوا کرد.
اتفاقاً از آن محل روباه،
می‌گذشت و شد از پنیر آگاه.
گفت :اینجا شده فشن تی وی!،
چه ویویی! چه پرسپکتیوی!.
محشری در تناسب اندام،
کشته ی تیپ توست خاص و عوام!.
دارم ام پی تریّ ِ آوازت،
شاهکار شبیه اعجازت.
ولی اینها کفاف ما ندهد،
لطف اجرای زنده را ندهد.
ای به آواز شهره در دنیا،
یک دهن میهمان بکن ما را!.
زاغ، بی وقفه قورت داد پنیر!،
آن همه حیله کرد بی تأثیر.
گفت کوتاه کن سخن لطفاً!،
پاس کردم کلاس دوم من!

غزل

صبا! به لطف بگو آن غزال رعنا راشکرفروش که عمرش دراز باد چراغرور حسنت اجازت مگر نداد ای گلبه خلق و لطف توان کرد صید اهل نظرندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیستچو با حبیب نشینی و باده پیماییکه سر به کوه و بیابان تو داده​ای ما راتفقدی نکند طوطی شکرخا راکه پرسشی نکنی عندلیب شیدا رابه بند و دام نگیرند مرغ دانا راسهی قدان سیه چشم ماه سیما رابه یاد دار محبان بادپیما را

استغفرالله ربی و اتوب علیه

 به قدری عصبی هستم که نمیدونم چی بگم. لعنت به شرفشون. الهی به تک تک آیه های قرآن عظیم بزرگترین عذاب تاریخ به سراغشون بیاد. 

امروز، روز عزای ماست. لعنت به ذات اونایی که امروز رو عزا کردن. احساس حقارت میکنم که نمیتونم هیچ کاری در مقابل این فاجعه انجام بدم. دارم میلرزم.

درباره ی زهره

زهره هستم متولد 26 دی ماه سال 1369 از شهر زیبای بندر انزلی

1.      کوچیک که بودم دوست داشتم خلبان بشم(نخندینا!!)ولی نمیدونم چی شد که دارم مهندس صنایع میشم.چند روز دیگه باید برم واسه ثبت نام دانشگاه.2ساعت با شهر خودم فاصله داره.ولی خیلی جای قشنگیه...

2.      دیپلم ریاضی دارم..3.      تو ورزش بدمینتون رو خیلی دوست دارم.5 سال هم رزمی(کاراته) کار میکردم.. یه کم زیادی احساساتی هستم. خیلی زود عصبانی میشم و خیلی زود اروم میشم.

5.      در ضمن دوستان زیاد و فوق العاده خوبی دارم.6.      از موسیقی های ملایم و نه غمگین خوشم میاد.بهم ارامش میده-خواننده ی خاصی مدنظرم نیست فقط کافیه ترانه هایی که میخونن معنا و مفهوم داشته باشی-7.      دیدن فیلمهای افسانه ای رو خیلی دوست دارم.یه مدت هم تب هری پاتر گرفته بودم- از خوندن کتابهای قانون جذب لذت زیادی میبرم. بزرگترین تفریحم تو زندگی در کنار دوستان بودنه. خرید کردن هم واسم یجور تفریحه. بودن در کنار خونواده خیلی بهم انرژی میده...

خودمونیما!!!خیلی بیوگرافی کاملی شدا...

درباره الناز

سلام. با اجازتون این پست برای معرفی خودمه به درخواست دوستان. از اونجایی که بلاگ اسکای امکان درج پروفایل نداره اینجوری کلک زدیم... 

مشخصات: الناز هستم. بچه ها الی صدام میکنن. از گیلانم. شهر ساحلی بندر انزلی. به نقل از شناسنامه متولد ۱۳۶۹/۱۱/۱۲. 

تحصیلات: دیپلم ریاضی فیزیک دارمو اگه خدا بخواد از مهر ماه دانشجوی رشته ی مهندسی معماری دانشگاه شمال آمل میشم. 

شغل: بیکار . الاف. میچرخیم.

علایق: مسلما به وب نویسی علاقه دارم. علاوه بر اون آشپزی رو هم خیلی دوست دارم. 

نقاشی از کاراییه که بهم آرامش میده و از ورزش ها شنا رو دوست دارم. زیاد اهل فیلم و سریال نیستم و همه مدله نگاه میکنم. واسه سرگرمی. از بازیگر ها که کس خاصی رو علاقه ندارم(گرچه هنرمندی چارلی چاپلین غیر قابل انکاره)اما خیلی انیمیشن دوست دارم. و از سبک های موسیقی پاپ رو میپسندم.  از خواننده ها فعلا کسی نتونسته جای گوگوش، قمیشی، ابی، عارف، انریکو، شکیرا، تارکان و ریکی مارتین رو پیشم بگیره. ولی آهنگم همه مدله گوش میدم. 

 

دیگه... همین دیگه.

گزیده ای از صحبت های البرت انیشتین و پروفسور حسابی:

ــ استاد من افتخار میکنم که شاگرد شما هستم٬اخرین شاگردی که در قید حیات است  

ــ نه اشتبته میکنی٬من باید به تو افتخار کنم. 

ــ چرا؟؟؟؟ 

ــ زمانی که تو در کشورت بوعلی سینا را داشتی٬مردم من یک زندگی کاملا بدوی داشتند. 

 

 

چی بودیم چی شدیم...

عید فطر

سلامی به گرمیه دلهای مهربون شما. ممنون از این همه لطفتون. اومدم بگم: 

عید همه مبارک. از طرف خودم و زهره جونم به همه تبریک میگم و امیدوارم ما رو از دعای خیرتون بی نصیب نذارین.

مواظب باش شکلاتی نشی

وااااااااای شکلات...... 

دیشب بعد از ریختن چای قایمکی یه شکلات برداشتم و گذاشتم کنار لیوان چای تا چای سرد شه بعد با شکلات بخورمش.... 

که یهو به خودم اومدم دیدم شکلاتم از داغی چای اب شده.عصبانی شدم٬اول به چای چپ چپ نگاه کردم٬دنبال مقصر میگشتم.... 

اما بعدش نگام مهربون شد٬چون این حادثه درس بزرگی بهم داد.!! 

حتما با خودتون میگید مگه میشه از اب شدن شکلات هم در گرفت مگه؟!! 

ولی من به شما میگم که میشه...  

اینکه وقتی همنشین و یا هم کلام کسی میشم حواسم به این باشه که ادم ها به طرق مختلف رو هم تاثیر میگذارندپس حواسم باشه که چه احساسی رو٬چه فکری روبه طرف مقابلم انتقال میدم.احساس ارامش و گرمی یا سردی و ناامیدی. 

من باید مراقب تاثیر خودم روی دیگرون باشم... 

می دونم که اگه گرمای لیوان چای شکلات رو اب کنه خودش هم شکلاتی میشه...

غریب شدیم رفت...

سلام. هم خوشحالم، هم ناراحت. 

نمیدونم دقیقا چه مرگمه. قبولیدم. ولی دارم ۸،۹ ساعتی از شهر و خونه و خونواده و دوستام دور میشم. سخته نه؟ ۱دختر تنها بره توی ۱شهری که تا حالا حتی ۱بارم نرفته ببینه چه شکلیه. وقتی دلم تنگ میشه هیچکسی نیست که دلداریم بده. تنهام. میترسم. 

اما خدا رو شکر که به خواستم رسیدم. بالاخره معمار میشم. همون رشته ای که دوست داشتم. 

فقط همین هدفمه که بهم جرات میده. زهره میدونه من چقدر به خونوادم وابسته ام. اما دیگه همونطوری که قبلا گفتم باید واسه رسیدن به هدف و آرزو جنگید. 

شایدم این فرصت خوبی باشه تا آب دیده بشم و اینقدر به مادر و پدرم وابسته نباشم. 

تا حالا چند تا از دوستان ازم بیوگرافی خواستن. انشاالله با زهره جون ۲تایی ۱ قسمت مینویسیم و خودمون رو معرفی میکنیم. بزودی. 

زهره جونمم قبول شد. خوش به حالش که نزدیک قبول شد. خیلی واسش خوشحالم و بهش از همینجا تبریک میگم. 

ایشاالله موفق باشی زهره جان.